۲۳ روز بعد از زایمان تازه دارم میفهمم چه خبره، تازه حس گرفتنم شروع شده تازه فهمیدم باید خوب مراقبت کنم از نی نی.
- ۰ نظر
- ۲۸ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۱۵
۲۳ روز بعد از زایمان تازه دارم میفهمم چه خبره، تازه حس گرفتنم شروع شده تازه فهمیدم باید خوب مراقبت کنم از نی نی.
امروز ۲۰ امه و نوزده روزگی دخترمه. هنوز برام عادی نشده بچه داری. ولی با خودم کلنجار میرم کلی با خودم حرف میزنم نمیدونم شایدم وضعیتم بهتر از قبله ولی برای خودم هر روز تازه س. هر روز انگار که همون سختی بدون اینکه ذره ای بهش عادت کرده باشم دارم تحمل میکنم.
حتی درست نمیدونم که دارم تحمل میکنم یا نه! شاید برای توصیفش باید بگم مثل آدمی ام که زندانیش کردن و هر روز شکنجه اش میدن گوشت بدنشو میکنند و دوباره شب ترمیمش میکنن جوری که روز بعد کل بدنش مثل روز اول سالمه و دوباره شکنجه های وحشیانه رو روش انجام میدن.
نمیدونم این همه احساسات عجیب از کجا میاد؟ افسردگی بعد از زایمانه؟ همه دارن بهم هشدار میدن ولی من که خودم میدونم انجام دادن هر کار جدیدی برای من سخت بوده لااقل از یه جایی به بعد چه برسه به پروسه زایمان و بچه داری که این همه ذهن و جسم و روان آدم رو درگیر میکنه.
از حضور دخترم خیلی خوشحالم و میدونم که جونم بهش بسته س اون شبی که قرار بود بستری شه به خاطر زردی اش اینو فهمیدم. (۴ روزه بود)
و این موضوعاتی که گفتم انفعالاتیه که داره درون من اتفاق میفته و واقعا ربطی به قند عسلم نداره. ناشکری هم نیست فقط برام مثل غذای جدیدیه که اصلااا معده ام نمیتونه هضمش کنه!
میدونم این داره شخصیتم رو عوض میکنه در جهت بهتر شدن، میدونم که خیلی چیزایی که میخواستم با کتاب خوندن و مقاله خوندن و غیره بهشون برسم تازه شاید بتونم یا نتونم بهش عمل کنم رو زایمان و اتفاقات بعدش داره بهم میده ولی ... همون حرفی که گفتم، از نظر جسمی خیلی خستم و روحم رو از یه نقطه ی امن(قبل بارداری و حتی دوران بارداری که همه ناز آدمو میکشن) پرتاب کردم توی کلی مسئولیت.
مسئولیتی که با ترس هایی هم همراهه! ترسهای عجیب غریب. خلاصه که هنوز برام عادی نشده.
پ ن:در لحظه زندگی کردن
پ ن۲: زندگی قبلیت رو فراموش کن و با آغوش باز زندگی جدیدت رو بپذیر
پ ن۳: سخت نگیر و بپذیرش
هر بار که یه پله بالاتر میرى، زندگى قدیمیت سعى میکنه صدات کنه، جوابشو نده
#چهاردهمین_روز_بعد_از_زایمان
سلام. امروز دوشنبه ۲۷ اسفند ماه ۱۴۰۳ هست. من ۳۰ سالمه و یه وروجک توی شکمم ۳۷ هفته و سه روزشه. گاهی تکون میخوره، لگد میزنه و گاهی سرشو هم حس میکنم که سمت چپ شکمم سفت میشه😍.
این نه ماه داره رو به پایان میرسه و من به امید خدا ۲ فروردین دختر عزیزم رو به دنیا میارم. اسمشو گذاشتیم دلوین😍، یه اسم کوردی به معنی عشق، رباینده دل.
هر چقدر هم که گشتیم بعدش، هیچی به اندازه این اسم به دلمون ننشست. این سفر نه ماهه خیلی چیزا به من یاد داد. قطعا که تجربه جالبی بود برام ولی خب ترجیح میدم وارد جزئیاتش نشم.
دلیل این کارمم هم میتونه یکی از چیزهایی باشه که توی این دوران یاد گرفتم باشه. اینکه وقتی در مورد یه مسئله ای صحبت میکنی و از کلمات برای بیانش استفاده میکنی اون موضوع از یه چیز ساده واقعا تبدیل به یه معزل بزرگ میشه.
یه چیز دیگه هم فهمیدم اینکه تنها کسی که کافیه خداست. من حس میکردم بابت تمام مشکلاتم باید صحبت کنم ولی دیدم من هیچ احتیاجی به هیچ کس ندارم جز خدا. اصلا شبا وقتی میشینم باهاش حرف میزنم دلم سبک میشه(بعد دعای روتین)
و واقعا دیدم تنها کسی که قشنگ به حرفام گوش میده، درکم میکنه میدونه بین این حرفای ناقص و کلمات شکسته نیتم در اصل چیه و من رو قضاوت نمیکنه بعدا و از همه مهمتر اینکه مشکلاتم رو میفهمه و حلشووون میکنه، واقعا دیگه مگه کسی میتونه ادعا کنه که جای خدا رو میتونه پر کنه؟
یه سری آدمها رو هم خیلی خوب شناختم، اینکه واقعا دارم میگم همین بس که تو را آنگونه که میشناختم دیگر نمیبینم به نظرم براش کافیه! ولیی امشب پیش خودم گفتم قضاوتش نکن و لطفا دیگه بهش فکر نکن و نذار حرفاش روی تو تاثیر بذاره. همین. چون زوم کردن خودش باعث میشه شبیهش بشم😆(البته که خوشکمه😂 دی چ بکیم)
اگه بخوام تجربیاتم رو بگم که شاید برای بارداری بعدی به دردم بخوره اینکه حتما حتما نی قلیون بشم قبلش و بعد حامله شم. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که دیابت بارداری گرفتم اون هم توی ۷ ماهگی با تزریق انسولین. انشالله که بعد زایمان برطرف میشه.
روتین غذایی ام باید منظم باشه و حتی خوابم و اینکه اصلا سمت نون لواش نرم که قندش زیاده.
در مورد خواب هم یه چیز خیلی مهم فهمیدم راجع به خودم. از اون جایی که دقیقا با ورودم به ماه نهم بارداری انگار زدن پس کله ام و هی خوابم 🤣 فهمیدم که عدم خوابیدن من قبلا به خاطر مشغولیت ذهنی ام بوده.
چون یه شب از همین شبهای نه ماهگی دچار بیخوابی به علت مشغولیت ذهنی شدم. حالا هی میگفتم خدای من، چقدر قبلا به خودم آسیب زدم(قبل بارداری) چه فکرایی هر شب میکردم و خودم رو اذیت میکردم تا صبح بازم دم بدنم گرم که جزغاله نشد از اون همه فکر منفی.
باز خوشحالم که نی نی که بیاد کلی سرگرم میشم و بازم از فکر و خیال دور میشم. واقعیتی که وجود داره اینکه قطعا به عنوان یه انسان از اون جایی که این اولین تجربه من هست توی بچه دار شدن، قطعا که نمیدونم چند روز دیگه با به دنیا اومدن این خوشگل خانوم چی در انتظارمه.
اینکه سزارین اولین عمل من میشه چه حسی داره چی میشه و چطوریه! بعدش چی😅 بچه داری چطوریه و آیا قلقش دستم میفته یا نه؟
راستی این مدت که من اومدم وطن کابینت هم درست کردیم تقریبا یه ۱۰۰ تومنی شد هزینه اش. دروغ چرا دلم پر میکشه واسه روزی که آهو باشم قلق بچه داری دستم باشه توی خونه خودم آشپزی کرده باشم با کابینتای قشنگم نی نی داره بازی میکنه و همس جان کلید بندازه بیاد تو🥰
خدایا به امید خودت.
سعی میکنم این مدت هم عکس بگیرم کم کم ثبت کنم وقایع این ۴۰ روز بعد زایمان رو😁 اگه بتونم عالی میشه. یادگاری😙
تا زمانی که رفتار و تصمیمهای ما به کسی آسیبی نمیزنند، توضیحی به کسی بدهکار نیستیم... .
اریک فروم
نزدیک یه هفتهاس که اومدم وطن، همس جان مسابقه داشتن اول اصفهان بعدشم اهو. منم تصمیم بر آن گرفتم که با وجود سختیش، برم دنبال گرفتن مدرک ارشدم.
بسی سخت بگذشت دیروز و امروز، ولی لحظهای که مدرکمو گرفتم دستم همه سختیها از اول ارشد تا همین امروز از یادم رفت.
شیرین بود خیلی😍
پ ن: اولین حضور رسمی دخترم در دانشگاه😆❤️ منتهی هنوز تو مرحله حس کردنه قلبونش🥰