ملـــکــــه‌ی پــــایـــیــــز

احوالات خوش
آخرین نظرات

زیاد از حد فکر میکنی، باید تخلیه کنی احساساتت رو بیان میکنی، شنونده خواسته یا ناخواسته قضاوتت میکنه و نتیجه گیری هایی میشه که تو فکر میکنی مستحقش نیستی، دوباره زیاد از حد فکر میکنی... 
و این چرخه ادامه داره.... 
به نظرت کجا باید جلوی این چرخه رو گرفت؟ 

  • Lucky hard worker

اگر مرا قلبی بود تنفرم را مینوشتم روی یخ... 
و چشم میدوختم به حضور آفتاب...  . 

  • Lucky hard worker

بهت قول میدم یه روز این عدد رو ببینی... پس صبور، محکم و قوی باش. 

  • Lucky hard worker

یعنی یه روز میشه به جایی برسم که همه‌ی اونا من رو به نزدیکانشون نشون بدن و از نحوه‌ی آشنایی‌شون با من، رفاقتمون و...  حرف بزنن؟ 

 

  • Lucky hard worker

هر کی به هر جایی رسیده کثافتو بغل کرده

  • Lucky hard worker

بعد از مدتها برگشتم وطن، توی حیاط نشستم بعد از نیم ساعت پیاده روی دلچسب. همه چیزهایی که باید توی این لحظه وجود داشته باشن هستن. ساعت ۷ و ۲۴ دقیقه ی عصر تابستانی، کولر روشنه و صدای دسته دسته ی پرستوها بالای سرم و شامی که مادرم داره آماده اش میکنه و پدرم هم دنبال کارهاش بین حیاط و بیرون و خونه در رفت و آمده. 
خدایا شکرت❤
پ ن: نشستن کنار مادر و چایی خوردن و گپ زدن یا خوندن اس ام اسای بابا یا جلوی کولر نشستن و تلویزیون دیدن باهاشون شده یکی از بهترین لحظات برام. 

 

  • Lucky hard worker

دیگران! 
(همیشه برام جالب بود همزمان ناخوشایند بود و همزمان برام سوال بود که چرا نمیتونم کار تیمی انجام بدم؟) 
(این هم بگم که برام سوال بود که چرا نمیتونم مثل دوران دبیرستان منظورم سال اول، نمیتونم با آدم ها ارتباط برقرار کنم؟) 
(چرا ارتباطم با آدم ها تا یه حد خاص هست و بعدش فاصله میگیرم؟) 
اینا سوالای من بودن. 
طبق تجربه خودم، نادیده گرفتن آدمها بهترین کار و بهترین روش بود تا بتونم ناراحتی خودم رو ابراز کنم یا حتی بتونم از خودم در برابرشون محافظت کنم! 
(اما باز برام سوال بود که منی که همیشه کاری به بقیه ندارم چرا همش به کارم، کار دارن؟!) 
تا اینکه به بخش جدید کتاب به پاخیزید و زندگی با عشق را آغاز کنید رسیدم. این قسمتش که در مورد روابط با دیگران هست. میتونم به جرات بگم که اشکم هم دراومد! 

این قسمت کتاب میگه که منظور اصلی ما از ارتباط با همدیگه دریافت عشق، محبت و دوستی هست. حالا این وسط یه رفتاری که از کسی میبینم اون رو نباید به هویت شخص ربط بدیم. باید بدونیم و بگیم از فلان رفتارت ناراحت شدم نه اینکه کل شخصیتش رو زیرسوال بیریم. 

چرا؟ 

چون ما ادمها بارها برامون پیش اومده که دست به کار اشتباهی زدیم و پیش خودمون گفتیم وای خدای من چرا اینطوری رفتار کردم؟ یعنی من اون رفتار رو مغایر با شخصیت خودم میدونم. اما این وسط چی میشه؟ باعث خشمم میشه.  چرا؟ چون میگم من دیگه اون جایگاه قبل رو پیش اون آدم از دست دادم احتمالا. 

که نتیجه نهاییش هم میشه افسردگی. گاهی هم اگه اون طرف، رابطه نزدیکی با من داشته باشه یهو خشمگین میشه. حالا خشم اون دلیلش چیه؟ دلیلش اینکه اونم حس فقدان میکنه و در واقع دلیل فریادهاش هم طلب کمک هست. کمک به این که نیاز به عشق و محبت داره. و احساس میکنه که چیزی رو از دست داده 

این کتاب میگه که جقدر بد میشه اگه درخواست گمک دیگران رو(همون خشم و عصبانیت) رو با درخواست کمک (ما هم خشمگین بشیم و داد و فریاد کنیم) بدیم. 

مثلا من زنگ بزنم یکی از دستش عصبانیم (ددر واقع احساس فقدان عشق، محبت کزدم) شروع به داد ث فریاد کنم اون هم چون حس میکنه من قضاوتش کردم و ژیرسوال بردم انگیزه هاش رو عصبانی میشه و شروغ به داد و بیداد میکنه(ییعنی اونم درخواست کمک میکنه) 

یه جای گتاب هم میگه که نادیده گرفتن بدترین نوع رفتاز با دیگران هست😐. چیزی که من به عنوان بهترین سلاحم در برابز دیگران ازش استفاده میکردم که فکر میکردم بدون اسنکه دز حقش بدی کنم ازش فاصله بگیزم در صورتی که با خوندن این کتاب متوجه، شدم بی محلی و نادیده گرفتن آدمها بدترین نوع، شکنجه هست چون اون آدم بیشتر درخواشت کمک میکنه(ییعنی خشمگین میشه و عضبانی) 

  • Lucky hard worker

دارم به روزی فکر میکنم که یکی از دوستای دوران راهنمایی خودم رو توی خیابون دیدم. اگه اشتباه نکنم اسمش ناهی قلی زاده بود. هر چه هست فامیلیش رو درست گفتم. یادمه که بهم گفت من دلم میخواد خونه دار شم. دلم میخواد فقط تا دیپلم درس بخونم و حتی ممکنه رشته انسانی رو بردارم. 

دختر مرتبی بود.  با وجود اینکه خیلی خجالتی و ساکت بود. همچنین با اضافه وزن زیادی که داشت هیچ مشکلی نداشت. یادمه بعد از یه صحبت طولانی که باهاش داشتم چیزی که توی وجودش تحسین برانگیز بود برام صداقتش با خودش بود. 
اون به خودشناسی عظیمی رسیده بود. میدونست از زندگیش چی میخواد. دختری که سطح درسیش متوسط رو به پایین بود اما کاملا آینده ی خودش رو میشناخت. 

حدودا دو سال پیش دیدمش. من همچنان همون تیپ کلاس نهم رو زده بودم. از کنار بیمارستان امام مثل بقیه ی روزهای زندگیم داشتم با عجله رد میشدم که یک آن اون رو دیدم.

یه چیزی شبیه به اسلوموشن بود. ناخودآگاه سرعتم کم شد. منی که ۲۶ سالم بود(دو سال پیش) و درست ۱۲ سال از اون روزها گذشته بود. جالب تر اینکه اون طرف خیابون مدرسه ای بود که من و اون اونجا دوره ی راهنمایی مون رو پشت سر گذاشتیم. 

این دوازده سال مثل سیبی که هزاران بار به دور خودش میچرخه من خیلی تغییر کرده بودم. جز ظاهرم. اما اون همون دختر بود. تفاوتش با دوران مدرسه  در روسری سرش بود که با گیره ی مخصوص محجبه ها بسته بودش. 

کل لباساش تمیز بودن و مشخص بود که با وسواس زیادی هم انتخابشون کرده بود و هم تمیزشون. 
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد و حتی دنبالش بودم حلقه ی دستش بود. 

چیز عجیبی در درونم شکل گرفت. تحسینش کردم. اون به آرامی در حالی که تماس چشمی زیادی با کسی برقرار نمیکرد درست مثل دخترای به اصطلاح با حیای دهه ۶۰ راه میرفت.  از کنارم رد شد. 

و چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که اون به هدفش رسیده بود. لبخند رضایت داشت. همین کافی بود تا تلفیقی از احساسات مختلف وجودم رو بگیره. یه چیزی مثل باد خنک بهاری اول صبح. 

الان که دارم به اون روز فکر میکنم پیش خودم میگم همین الانم دقیقا آرزوی دو سال پیشمه. پس اینقدر خودم رو سرزنش نکنم و شکرگذار باشم. 

  • Lucky hard worker

این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده. اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن.
یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند.  به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی. و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه.
یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم. چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم.

اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم.  ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره.

در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم. و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی زندگی هستن.

من همیشه فکر میکردم داشتن معنا در زندگی یعنی هدفی بزرگ، مثل اون چیزی که توی فیلم ها میبینیم.  یه قهرمان یه اسطوره. اگر غیر از این باشه پس معنایی توی زندگی مون وجود نداره.

قبل تر ها یه کلیپی دیدم در مورد اینکه هدفتون توی زندگی چیه و هیشکی جواب نداد. از مردم کشور خودمون سوال کرده بودن. شاید باور نکنید ولی من از یکی دو سال پیش هدف زندگیم رو مشخص کردم.

این که تا هشتاد، نود سالگی بتونم زنده بمونم و زندگی کنم.  مخصوصا با شرایط حال حاضر کشور🤭 و حسرت هیچ چیزی توی دلم نمونه.  منظورم همین چیزای معمولیه. که الان حین خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا متوجه شدم که تعبیر اون زمان من از نداشتن حسرت  و تجربه کردن هر چیزی شاید همون ساختن پله به پله ی معناها توی زندگیم بوده

خدا

در مورد خدا هم بگم. زمانی که به مدت یک ماه (که الان هم توش هستم) مریض شدم پشت سر هم.(تب و لرز، پری، عفونت واژی، سرمای شدید)

مخصوصا توی اولین مریضیم که همون تب و لرز بود خیلی اذیت شدم. اون زمان بود که احساس کردم هیچی ندارم. شده بودم یه تکه چوب که دارن ذره ذره توسط تندروها سوخته میشه و هیشکی هم بهش نگاه نمیکنه جز برای انتقام  . مثل کسی بودم که هیشکی بهش اهمیت نمیده  (درصورتی که پرستاری هم شد ازم)

اما درد!  درد اون زمانی خودش رو بهم بیشتر نشون میداد که تنها بودم و نمیتونستم بخوابم، که تنها بودم و بی قرار از درد  ....

اونجا بود که یاد حرف نیچه افتادم. میگفت بشر به خدا نیاز داشت برای همین هم خلقش کرد. البته من نمیخوام مثل نیچه حرف بزنم. من دارم کمی احساسی ترش هم میکنم

من از اعماق وجودم متوجه شدم درست در اوج درد که به کسی نیاز دارم از ته دلم صداش بزنم. حالا هر چقدر هم که بخوای بگی اعتقادی نداری بهش. من نیاز دارم یکی باشه توی دل تاریکی شب ساعتای سه نصف شب که همه خوابن و من بی خوابی زده به سرم برم توی بالکن باهاش حرف بزنم و خیالم راحت باشه از اینکه یه نگاه کوچیکش بهم تمومه

خیالم راحته چون نیازی نیست همش بهش توضیح بدم.  خودش همه چی رو میدونه. حالا هر چقدر هم که علم بگه نه نیست!!!  حالا هر چقدرم که عقل بگه توجیه پذیر نیست.

من نیاز دارم فردا روزی دم مرگ حداقل بهش بگم که من تحقیق کردم نشد اما ته قلبم دوست داشتم ته قلبم قبولت داشتم که فردا روزی اگه همه ی معادلات منطقیم در هم پیچید و فهمیدم اشتباه کردم بی پناه نباشم.

درست مثل روزی که مریض شدم تنها نباشم. یکی باشه که صداش بزنم. یکی که بزرگتر از من و همه ی ما باشه. که اگه فردا روزی عبادتایی که نکردم پشتیبانم نبودن حداقل انصاف و مروتش شامل حالم شه

من فهمیدم که تنهام، که تنهاییم. این تنهایی هم با آدم ها پر نمیشه، شاید بهتره بگم ما سه نوع تنهایی داریم. تنهایی اول منظور داشتن معشوقه، رفیقی که بی قید و شرط دوست داره
تنهایی دوم مربوط به وقتی که نیاز به تعامل به دیگران داریم به عنوان انسان، بشر
وتنهایی سوم یه چیز ماوراییه، توی سختی ها، بیماری ها و غیره، اره دو گروه اول هم میتونین بهمون روحیه بدن اما کافی نیست  . این تنهایی فقط با یه چیز خیلی قوی حل میشه چیزی مثل خدا

بعد از اون طرف مدام یه سری جملات از کتابایی که بی اعتقادم کرده بودن توی گوشم بود که انسان ضعیفه و از روی ترس هست که میگیم به خدا اعتقاد داریم. اما الان با خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا فهمیدم که من هم در سیر جستجوم برای پیدا کردن معناهای متفاوت، خدا رو هم پیدا کردم.

  • Lucky hard worker

 

 

 

یه طرفی از ساحلی کارون دیشب رفتیم که تا به حال نرفته بودیم و دیدیم چه جای خوبیه. اکثرا خونواده با بچه (چون اون طرف چندین تا سرسره و تاب و غیره داشت). خلاصه که نورپردازیش هم خوبه. 

بعد از اونجا رفتیم با ماشین دور دور. همینطور که میرفتیم کنار کتابخونه مرکزی زده بود به طرف نمایشگاه. ما هم گفتیم عه بریم ببینیم چی هست. 

رفتیم دیدیم بلههه دقیقا مثل سریال نون خ که همین پریشب دیده بودیم نمایشگاه اقوام ایرانی بود😁.  اکثرا خوراکی و صنایع دستی. از این جا عودی ها هم خریدیم چون همیشه دوست داشتم داشته باشم😜😍. 

خلاصه که قره قروت، سوهان، کشک (گوسفند و بز: نرم بودش یعنی اینطور نبود که باید تو آب خیس بخوره)، راحت الحلقوم که تو عکس چیزی ازش نمونده😂) خریدیم. اما قسمت قشنگ ماجرا اونجا بود که بعد خرید که داشتیم میرفتیم بریم خونه دیدیم اهنگ گذاشتن و یه ده نفری نشسته بودن. 

ما هم رفتیم ملحق شدیم که دیدیم بعلههه قراره که رقص گروه شاهو کردستان و گروه تلار گیلانو ببینیم. خلاصه که خیلی کیف کردیم طوری که امشبم رفتیم و نصف بیشتر خریدا برای امشب بود. امشب تفاوتش با دیشب این بود که گروه بختیاریا هم اضافه شده بودن. 

گروه بختیاریا با ساز و دهل بودن و یه پیرمردی هم توشون بود که به همس جان گفتم انگار از دل تاریخ اومده بیرون😁. کردستانیا هم که دیگه معرف حضورتون لااقل معرف حضور خودم هستن که خیلی با اصالت و به شدت وجد اور رقصیدن 😍😍. 
گروه گیلانی ها هم آهنگ عو عو عو عو، رعنا، یه اهنگیم بود باید میگفتیم ایح ایح، یکی دیگه ام بود میگفتیم ماشالله 😁😁 اینا. 

خلاصه که خیلی خوب بود و یه کنسرت رایگان بود در اصل. در آخر تا اونجایی هم که تونستیم جیغ زدیم و لذت بردیم و برگشتیم. 

  • Lucky hard worker