این روزا که دارم کتاب انسان در جستجوی معنا رو میخونم یه قسمتی ازش ذهن من رو درگیر کرده. اون جا که در مورد معنا در زندگی با دو فردی حرف میزنه که قصد خودکشی دارن.
یکیشون یه پدره و دیگری یه دانشمند. به اولی میگه که تو پسری داری که چشم به راهته و به دومی میگه که تو هم کتابهای زیادی هست که هنوز ننوشتی. و این ها رو معنای زندگی این دو فرد معرفی میکنه.
یادمه در بچگی من هم زمانی که تحت فشارهای کم ولی به ظاهر زیاد اون زمان بودم و در عالم بچگی به خودکشی فکر میکردم همیشه یا چشمایی گریان میخوابیدم. چشمای گریان من نتیجه ی تصور ان چیزی بود که از نبود خودم و پیدا کردن جسدم توسط خونواده تصور میکردم.
اینقدر ناراحت میشدم و میگفتم نه من دلم نمیاد این ظلم رو در حق بقیه بکنم. ضمن اینکه در نهایت هم به این نتیجه میرسیدم که نهایتا یک سال هست این عزاداری و هر کسی پی زندگی خودشو میگیره.
در واقع من اون زمان به معناهای زندگیم توجه کرده بودم. و بهشون فکر کرده بودم بدون اینکه خودم بدونم اینها همون معناهای واقعی زندگی هستن.
من همیشه فکر میکردم داشتن معنا در زندگی یعنی هدفی بزرگ، مثل اون چیزی که توی فیلم ها میبینیم. یه قهرمان یه اسطوره. اگر غیر از این باشه پس معنایی توی زندگی مون وجود نداره.
قبل تر ها یه کلیپی دیدم در مورد اینکه هدفتون توی زندگی چیه و هیشکی جواب نداد. از مردم کشور خودمون سوال کرده بودن. شاید باور نکنید ولی من از یکی دو سال پیش هدف زندگیم رو مشخص کردم.
این که تا هشتاد، نود سالگی بتونم زنده بمونم و زندگی کنم. مخصوصا با شرایط حال حاضر کشور🤭 و حسرت هیچ چیزی توی دلم نمونه. منظورم همین چیزای معمولیه. که الان حین خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا متوجه شدم که تعبیر اون زمان من از نداشتن حسرت و تجربه کردن هر چیزی شاید همون ساختن پله به پله ی معناها توی زندگیم بوده
خدا
در مورد خدا هم بگم. زمانی که به مدت یک ماه (که الان هم توش هستم) مریض شدم پشت سر هم.(تب و لرز، پری، عفونت واژی، سرمای شدید)
مخصوصا توی اولین مریضیم که همون تب و لرز بود خیلی اذیت شدم. اون زمان بود که احساس کردم هیچی ندارم. شده بودم یه تکه چوب که دارن ذره ذره توسط تندروها سوخته میشه و هیشکی هم بهش نگاه نمیکنه جز برای انتقام . مثل کسی بودم که هیشکی بهش اهمیت نمیده (درصورتی که پرستاری هم شد ازم)
اما درد! درد اون زمانی خودش رو بهم بیشتر نشون میداد که تنها بودم و نمیتونستم بخوابم، که تنها بودم و بی قرار از درد ....
اونجا بود که یاد حرف نیچه افتادم. میگفت بشر به خدا نیاز داشت برای همین هم خلقش کرد. البته من نمیخوام مثل نیچه حرف بزنم. من دارم کمی احساسی ترش هم میکنم
من از اعماق وجودم متوجه شدم درست در اوج درد که به کسی نیاز دارم از ته دلم صداش بزنم. حالا هر چقدر هم که بخوای بگی اعتقادی نداری بهش. من نیاز دارم یکی باشه توی دل تاریکی شب ساعتای سه نصف شب که همه خوابن و من بی خوابی زده به سرم برم توی بالکن باهاش حرف بزنم و خیالم راحت باشه از اینکه یه نگاه کوچیکش بهم تمومه
خیالم راحته چون نیازی نیست همش بهش توضیح بدم. خودش همه چی رو میدونه. حالا هر چقدر هم که علم بگه نه نیست!!! حالا هر چقدرم که عقل بگه توجیه پذیر نیست.
من نیاز دارم فردا روزی دم مرگ حداقل بهش بگم که من تحقیق کردم نشد اما ته قلبم دوست داشتم ته قلبم قبولت داشتم که فردا روزی اگه همه ی معادلات منطقیم در هم پیچید و فهمیدم اشتباه کردم بی پناه نباشم.
درست مثل روزی که مریض شدم تنها نباشم. یکی باشه که صداش بزنم. یکی که بزرگتر از من و همه ی ما باشه. که اگه فردا روزی عبادتایی که نکردم پشتیبانم نبودن حداقل انصاف و مروتش شامل حالم شه
من فهمیدم که تنهام، که تنهاییم. این تنهایی هم با آدم ها پر نمیشه، شاید بهتره بگم ما سه نوع تنهایی داریم. تنهایی اول منظور داشتن معشوقه، رفیقی که بی قید و شرط دوست داره
تنهایی دوم مربوط به وقتی که نیاز به تعامل به دیگران داریم به عنوان انسان، بشر
وتنهایی سوم یه چیز ماوراییه، توی سختی ها، بیماری ها و غیره، اره دو گروه اول هم میتونین بهمون روحیه بدن اما کافی نیست . این تنهایی فقط با یه چیز خیلی قوی حل میشه چیزی مثل خدا
بعد از اون طرف مدام یه سری جملات از کتابایی که بی اعتقادم کرده بودن توی گوشم بود که انسان ضعیفه و از روی ترس هست که میگیم به خدا اعتقاد داریم. اما الان با خوندن کتاب انسان در جستجوی معنا فهمیدم که من هم در سیر جستجوم برای پیدا کردن معناهای متفاوت، خدا رو هم پیدا کردم.